حوزه ی ارتعاش در متن
« حوزه ي ارتعاش »
يا هجوووووووووووم بر هجوم !!
« نوشتاري از احسان مهديان »
براي مدعياني كه هنوز خاك گور ديگران را
بر سر خود مي ريزند متاسفم !!!
جریان چیه ؟
بايد قبول مي كردم كه سرم را به همان طرف كه نمي چرخد به چرخانم .
تمام سرم را!
بايد قبول مي كردم تمام سرم را آنطور كه فكر مي كردم محال است ! به چرخانم .
حال اين چرخ؛ هرچقدر برقصد بايد ازعرق وِلَرم صبح بگذرد كه گرما چيز جانبخشي نيست.
« مگر چيز جان بخشي هم وجوددارد يا گمان مي كنيم وجود دارد » ؟
چشم و ابروي يارازاين طرف كه فكر ميكني ديگرغروب كرده است وچقدر پشيمان
مي شوم اگر همانطور كه ايستاده ام گردنم را به چند سوي تصور شده نپيچانم و تمام جوانب ميل خودم را نچشم! اگرنه ، واقعن پشيمان مي شوم .
« شايد هم پشيمان نشوم »!!
اما دارم مي بينم ( شايد مي پندارم كه مي بينم ) كساني كه نچرخيدند ، گويا راضي به نظر مي رسند واين مجابم مي كند كه پسِ پشت اين رضايت يك نارضايتي پنهاني هست كه من بايد بچرخم . مي خواهم بچرخانم وبچشمش !انگار بهانه اي هم براي نديدن در وحشتي از نا شدن در متن بروزكرده است و تمام عادتم با خود در گودالي تاريك كه نه با چراغ و نور، بل كه با نزديكترشدن درزاويه اي نسبي ( احتمالا ) نمودار مي شود .
اين كامروايي نه سرخوشي درلحظه ونه شادي االتيام بخش بل كه تنها اضطرابي ناشي از شك و ترديد است .يك گمراهي وچند راهي وحشت انگيز ( اگر وحشتي باشد ) كه ملزم به راه يافتم كند « كدام راه » ؟
راستي چرا اين حرفها درابتداي بي مقد مه گي اين نوشتار، نشسته ؟
نكند مي خواهد بگويد : (همينه كه هست ؟!)
يك چيزهايي هست !!
در كوچه اي تنگ و تاريك وبدون هيچ روزنه اي كه نوري به آن بتابد راه مي رفتم وهرلحظه به گمانم به كساني كه ازپشت مي آيند افزوده مي شد وهرچه به سرعتم مي افزودم آنان تند تر مي آمدند ! چيزي مي گفت به جاي برگشتن وديدن حقيقت( حقيقت ؟) انرژي ام را به رفتن معطوف كنم . تب كردم و عرق از سرو كول كوچه
مي ريخت .زمين خيس شده بود بدون باريدن حتا يك لكه ابر! اول يك نفر وبعد تعدادي ديگر كه جان گرفته وبه موقعيت من نزديكتر مي آمدند افزوده شد .( صداي پا و نفس ها اينطور وا مي نمودند ). به سرعتِ خودم افزودم والتهاب ناشي از هيجانِ ندانستن وكنجكاوي براي كشفِ آن مرا در هاله اي پيچيد . آنقدر كه دهانم تاول زده بود و... فكرميكنم درآن لحظات برق آمد ( هوا روشن شد )ديگــر نه ديواري بود و نه كوچه اي ونه كساني كه ازپشت مي آمدند تمام انگاره هايم به هم ريخت!! بطوريكه از اديسون متنفرشدم! و حالم به هم مي خورد ، داشتم بر سر و روي چيزهايي كه مي شناسم و نمي شناسمشان آوار مي كردم وهنوز ليواني آب نخواستم كه ... كه خواستم
بر گردم به دنياي عجيب تاريكي ! احساس كردم از وضوح بيزارم كه درآشنايي لذتي نيست درآن توهم هراس انگيز وحشت آور تنها لذتي جديدتر وآزاردهنده تراست .چه اين بيگانگي به نظر زيباست .
آرامش - واقعي نيست !!
اما اين آرامش منشعب از نور ، انگاره اي بيش نيست كه مرگ درتمامت زيبايي خود ، جاذبه اي حيرت انگيز ازجهاني پيچيده وناشناخته وشايد تاريك دارد . وضوح ، دشمن هميشه ي كشف است وكشف بر حيات پديده ها پايان مي دهد وپديده ها تا زماني كه به كشف در نيامدند خواهان ( خواستار ) دارند .و من شخصا خواهان پديده هاي مرموز هنوز كشف نشده در متن هستم .اينجاست كه براي مدعياني ( مدعيان ؟ ) كه هنوز خاك گور ديگران را بر سر خود مي ريزند متاسفم !!
حالا ، اينها چه ربطي به ناخودآگاه دارد ؟ جهان متن جهان مولف نيست جهان نوشتار جهان اتفاقات است .(اگرچه به ناخودآگاه ، چه يونگي چه فرويدي و...اعتقادي ندارم واين ناخودآگاه جز مشتي چرنديات برآمده ازعادتهاي بي مصرف ، چيزديگري
نمي تواند باشد .) با اين همه بين ناخودآگاه و آنچه من آنرا اتفاقات اثر در حوزه ي ارتعاش و ساحت اثر( متن) مي شمارم تفاوت ماهيتي وجود دارد.چراكه ناخودآكاه به مولف و( حوزه ي ارتعاش ) به متن مربوط مي شود .اينها يك روزي به نظريات روانشناختي تبديل وبه متن ونوشتار بست داده شدند ( البته به اعتقاد من تنها به مولف مرتبط است - حرفي نيست) اما درك كردم وشايد فكر ميكنم كه درك كردم : متن ، جهان اتفاقات است وهيچ پيش انديشه اي دراين فرايند كارساز نهايي نيست نيست . هيچ ! اگرچهحتا اينجا براي دست يابي به تاويلي خاص هم منجر شود .
در روشنايي وآنچه به تفاهم بينجامد طوفان فرو مي نشيند و... گويا آرامشي كه درانتظارش بوديم فرا مي رسد وديگر هيچ. و... ديگر هيـــــچ ؟
متن ، چگونه مي تواند در آرامش به ساحل فكركند جايي كه اگر چشم به تاريكي هم عادت كند ديگر به آن اعتمادي نيست وعادت شده گي متن ، مرگي آرام وبي صدا دارد مثل مگسي كه سم خورده است . وشايد هم بي صداترازعادتي كه به ديدن چموش ورام شده اي( قاطر ) داريم بدون اينكه ديگر ، بي پدر ومادري اش را به ياد آوريم !! واصلا به پيچيدگي موجوديت اين حيوان چموش فكر كنيم !! اين عادت است كه اينگونه ضمير مارا نابود مي كند ومجال گشايش دواير ديگر را از مخاطب مي گيرد .
شکست بازوان قدرت!!
اينكه كسي تمام خود را معطوف به رقابتي فرضي كند بي اختيار برانرژي سوژه ونگاه مخاطب به آن مي افزايد واين خوش اقبالي هميشه روي نخواهد داد . مگر درجهان متن واين حماقت بعضي ( شايد ) نويسنده است كه نشانه ها را معطوف به اقتدارخودشان كنند ( معلوم نيست كه ازكدام در به آنان رسيده ). اصولا اين دسته نويسندگان دانسته وندانسته دراختيار اهرام قدرتند ( بيچاره ها ) درجاي ديگري ازخرزهره هايي كه خود كاشته به خوردش مي دهند.شايد هم در جهان نسبيت چيز ديگري اتفاق افتد .چه مي دانيم!!نگره اي تمامت خواه ازاين همه هرزه گي زباني در آخر چيزي نمي يابد ودستانش خالي ازخالي خواهد بود.واين متن هست كه هرچه وجوه تاريك آن كشف شود به تاريكي ديگر ودرهاي ناگشوده اي كه گمان مي بريم وجود دارد منتهي خواهد شد و ما در انتظار زباني توليد گر هستيم . نه مصرفي !
متن ، جهان اتفاقات است !!
گفتم جهان متن ، جهان اتفاقات است كه به آرامش واعتدال وتفاهم نمي انديشد به شورش و خروش ( مقصود يك دندگي لجوجانه نيست –« شايد هم باشد » ! ) به حركت وهجووووووووم ودرهم ريختن معادلات تثبيت شده ( تنها به آن نمي انديشد نگاه آرماني به آن ندارد ) بل كه با جديت به آن دست مي زند .( دست مي يابد ).
بايد قبول مي كردم كه سرم را به همان طرف كه نمي چرخد بچرخانم . چيزهايي كه گويا ديدنشان محال است ببينم مي خواهم به نديده ها وغير ممكن ها ( يعني هستند ؟ ممكنه نباشند ؟ چه اتفاقي قراراست بيفتد ؟ ) چنگ بزنم .
يك نفر مي گويد : لازمه نوشتن روح متجاوز وموزيست . اين حرف اگرچه صريح اما لايه مند است ومن به آن اضافه مي كنم كه متن حتا به حراست ازخودش هم
نمي پردازد . بااين منظور: لايه اي كه كشف شد ديگر زايد است وبه راحتي ازآن
مي شود عبور كرد و در پي لايه هاي ديگر بود .لازمه نوشتن ، مي تواند الزامات نويسنده باشد( نه الزامات متن ) كه خود را نيز در تلاطم امواج ، وبازخورد هجوم اتفاقات پي در پي وانهدام كننده شديدا متحول شده مي بيند . واين يك انقلاب واقعيست .( واقعي .... )؟.
كانون و معنا چطور؟!!
كانون ومركزيت خاص ومشخص ، هرنوشته اي را ملزم به تنيدني چند باره به دور آن (دوران بيمارگون تكرار) مي نمايد چيزي كه ازآن بايد گريخت بايد گريخت بايد ...متن فضاي كانون هاي چندگانه است آنقدر كه به انگاره اي بي كانون بدل
مي شود همانگونه كه تاخير معنا و چند معنايي به انگاره وسوء تفاهم بي معنايي ( اگرچه چندان اهميتي هم ندارد ) !
اما بخواهيم شايد بتوانيم كانون هاي زيادي كه بيش از يك كانون هستند را ديد. كه چگونه در تقابل هم فضاي جديدي را مي آفرينند و با بي رحمي وشايد بي اعتنايي از همه ي گذشته ها مي گذرند مولف و اقتدار توهم آميزش را درهم كوبيده و خود فرايند پيشرو و نويني را مي سازد ومخاطب و خواننده را به دنياي ناشناخته ها
مي برند .اين هم كشف اتفاقات طبيعي است چه اينكه تضاد وتناقض چگونه ودر چه حالتي شكل ميگيرد وآگاه و نا آگاه ( مفروض ) چقدر دخيلند؟ بايد به گونه اي متفاوت تر از آنچه تفاوت مي ناميم به آن نگريست كه واقعن نه آنچه مي پنداريم ونه آنچه
مي بينيم بل كه آنچه در فرايند شكل گيري اثر پديد مي آيد خود رونديست نا متعارف .
به عنوان مثال اگربحث گريز از تك محور وتك كانونيست نمي توان تنها به بازگويي وباز نمايي كانون هاي متعدد اكتفا كرد وازآن گذشت بل كه اين فرايند وجوه تازه اي را شكل خواهند داد كه در پيش تصورات ما نبودند وتوليد حال هستند .
( گذشته درحال قابل تعريف و حال نيز اكنون آينده است پس زمان در كليت خود يك تقويم ثبت شده نيست بل كه همه به نوعي در همين لحظه قابليت تعريف دارند )
اينكه بحث زبان شناسي باشد يا بحث روان شناسي وحتا زيبايي شناختي و... سويه هاي متن را تحت تاثير نميگيرند بل كه اين متن است كه آن مولفه هارا قابل قرائت مي كند يعني ابتدا متون وسپس مولفه ها .
بي ترديد برايتان پيش آمده است كه شاهد فرود سنگ در بركه ي آب( ويا استخر ) باشيد وبازخورد آن را نيز ملاحظه كرديد وشايد خود هم امتحان كرده باشيد . فرود يك تكه سنگ در استخر موجب بوجود آمدن امواجي به دور محل فرود كه ما به آن كانون مي گوييم خواهد شد اين امواج گويي بصورت دايره هايي متصل ودرجهت گريز از مركز حركت مي كنند .
اينها ممكن است در فيزيك به هرنامي شناخته باشند .اما ...
اگر چند سنگ بيايد وچند كانون كنار هم بسازند ، دواير پيرامون براي گريز از مركزناچارند كه با دواير ديگر كانون ها برخورد كنند واين اتفاق زنجيره اي همچنان ادامه خواهد يافت .وهمچنان كانون هاي تازه تري شكل ميگيرند.
راستي تا چه اندازه پرتاب كننده سنگ ها در اتفاقات بعدي دخيلند؟ به نظر
مي رسد به نيرو، قوت وانرژي وارد شده ازسنگ بر سطح آب بستگي داشته باشد .
دوباره حوزه ي ارتعاش !!
حالا اگر فرض براين باشد كه هرسطر وگذاره اي در متن بتواند اتفاقي را ايجاد نمايد اگرچه مي تواند به توان نوشتاري وقوت زباني وگونه ي زيبايي شناختي نويسنده بي ارتباط نباشد اما دركنارهم قرار گرفتن اتفاقات ودرهم ريختن مناسبات طبيعي وايجاد مناسبانت جديد در فرايند شكل گيري اثر موجب ايجاد وقايع وگفتمان هاي متناقض ومتضاد ونمايشي حيرت انگيز از برخوردهاي تازه وناآشنا خواهد شد وامتداد خواهد يافت كه ازاختيار مولف خارج ومخاطب خود به توليد فرايندي تازه دست خواهد يافت واين چرخه تا مسيري ناپيدا ادامه خواهد يافت .آنچه كه در برخورد امواج متناقض وگفتمان هاي پس از گذرازكانونها به چشم آمد (حوزه ي ارتعاش متن) ناميده مي شود اگرچه در مثال آب ؛ فيزيك برايش تعريف و نامي ديگر بگذارد .اين آزادي عمل ودمكراسي پوياي متن گواه تمهيداتيست كه زبان براي شعر امروز فراهم كرده و بايد براي مدعياني كه هنوز خاك گور ديگران را بر سرشان مي ريزند افسوس خورد .
بايد قبول مي كردم كه سرم را به همان طرف كه نمي چرخد به چرخانم .تمام سرم را! بايد قبول مي كردم تمام سرم را آنطور كه فكر مي كردم محال است ! به چرخانم . ادبيات امروز گردابي براي مولف است كه نميداند نوشتاراو درنهايت به كجا
مي انجامد . تاريكي وناشناخته ها ، زيبايي خيره كننده اي بر جريان سلطه ي آگاهي دارند ونهايت لذت ازآن بر مي آيد .
ومن همچنان براي مدعياني كه هنوز خاك گور ديگران را بر سر خود مي ريزند متاسفم !!
ایران - ساری - بهمن 1385

وشعر ...
دودكش هاي اين حوالي كليساندارند.
وقتي در توان تسليم شدن نباشي
چه فرق دارد شماره را معكوس بخواني يا معكوس
جنگ ازديوار شهر كمانه كرد و...به قلب من نشستي !
دل و دماغ اين نفس كه منتظر شماره اي نبود
بي من دراستخوان مردي كه امپراتور مغز خودش نيست
باوركن اگراز در بيرون بزني يا ازاين بيرون به در
اينجا كه دعوا سر لحاف نيست
چشمهايت چه بيدار باشي چه باز بمانند
خوابيدن هم خواب هاي ديگري درچنته دارد
چه براي من ببيند چه براي من ببيند
وقتي چيزي نديدي حتما چيزي نديدي ها؟
كسي مرا نمي شناسد اما تا آخر پياده رو هستم
مردي كه دندانش را عاريه گاز مي زد گاز مي زد
زني كه برايم چشم و ابرو نازك مي كند آرايشگر نبود
سنگ بزرگي كه هيچ علامتي نداشت
درآغوش خاكِ گرفته اي تخت افتاده است
اما جز غزل فكر ديگري كه نمي شود !؟!
ازراه مي رسي و... متاسفانه من ؛ راست گفتم!
فكرتابيدن از سرم غروب نكرد
جلوي چشمان خودم صف كشيدم
چه فرقي دارد كجا نشسته باشي
“من” سر حرفم را بريده است
گردنم مو درآورده يا ناف در طاقتم بسته به روز
اين صندلي را چاق كرده توي سرم جنگ است هنوز
و تو كه در دوستت دارم شريك من هستي :
چه دراين قيافه باشم چه در آينه موهايت را بشماري
آمدي ؟ / پا روي دلم پهن است
ديگر پس كشيدن از بازي بيروني – بيرون !!
حالا به اندازه ي پايت شدم پایت شدم
وگرنه يا تو خيلي دير كردي و يا من خيلي زود رسيدم .!
همين !
********************************************************
(مادرم رباب)